پسرعمویم با بازی چشمانش دلم را ربود و من که شیفته و دلباختهاش شده بودم، به خواستگاریاش جواب مثبت دادم و با رضایت بزرگترهای فامیل ما با هم ازدواج کردیم.
مجتبی تا زمان تولد فرزندمان به خانه و زندگیاش خیلی اهمیت میداد. او کوچکترین تغییری که در چهرهام ظاهر میشد را میدید و از صمیم قلب ابراز عشق و علاقه میکرد. اما از وقتی دخترم را به دنیا آوردم، او از من غافل ماند و این اواخر هیچ توجهی به من نشان نمیداد.
زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد افزود: با برخوردهای سرد همسرم تصور میکردم او به من خیانت میکند و شاید با زن دیگری رابطه برقرار کرده است اما هر چه کنترلش کردم چیزی دستگیرم نشد. خیلی دلم گرفته بود و در برابر کم توجهی و بیتفاوتیهای مجتبی، تصمیم احمقانهای گرفتم. راستش را بخواهید من از دوست مجتبی خواستم تا او را در بیرون از خانه زیر نظر بگیرد و به آن پسر غریبه گفتم که فکر میکنم کاسهای زیر نیم کاسه است و شوهرم با فردی رابطه دارد.
دوست مجتبی با چرب زبانی مرا خاطرجمع کرد که این ماموریت را انجام خواهد داد. او پس از گذشت چند روز به شماره تلفن همراهم زنگ زد و گفت: حدس شما درست بود چون مجتبی کمی مشکوک به نظر میرسد و احتمالا با زنی غریبه رابطه دارد. البته باید بیشتر او را زیر نظر بگیرم و...!
با شنیدن این حرفها خیلی ناراحت شدم و چندین و چند بار دیگر هم با دوست مجتبی از طریق تلفنی در تماس بودم تا اینکه دوست نامرد شوهرم یک روز با ابراز علاقه به من، گفت جزای شوهری که به همسر محترم و نازنینی مثل شما خیانت میکند خیانت است و...!
متاسفانه این جوان حیوانصفت فریبم داد و ما مدتی به طور مخفیانه با هم رابطه داشتیم، ولی با وجود اینکه فکر میکردم مجتبی اصلا به من توجهی ندارد او خیلی زود متوجه تغییر رفتار و روحیهام شد و از رابطهام با دوستش سر در آورد. با روشن شدن این حقایق تلخ، اختلاف شدیدی بین من و مجتبی به وجود آمد و او میخواهد طلاقم بدهد.
متاسفانه حالا متوجه شدهام دوست شوهرم برای اینکه بتواند به هوسهای پلید خود برسد، دروغ گفته و مجتبی با هیچ زنی رابطه ندارد بلکه او به دلیل ضمانت وام بانکی یکی از دوستانش که کلاهبردار از آب در آمده مجبور بود برای پرداخت اقساط بانکی ۲ شیفت کار کند و کمتر وقت میکرد به من و دخترمان توجه کند.
زن جوان اشکهایش را پاک کرد و افزود: من اعتراف میکنم که حماقت کردهام و زندگی خودم را از دست دادم؛ اما ای کاش مجتبی مرا در جریان مشکلات زندگیمان قرار میداد تا تصورات احمقانه کارم را به اینجا نمیکشاند!
نظرات شما عزیزان: